انشا گفت و گو | هفت انشا با موضوع گفت و گو

ساخت وبلاگ
انشا گفت و گو هفت انشا با <a href=موضوع گفت و گو" />

انشا گفت و گو انشا با موضوع گفت و گو, انشایی است که برای مثال دو عضو از طبیعت بک گفت و گوی خیالی با هم دارند در ادامه هفت انشا با موضوعات مختلف با طرح گفت و گو آورده شده است

انشا گفت و گو شماره یک

یکی بود یکی نبود زیر این چرخ کبود یک جنگل بزرگ وسرسبزی بودکه این جنگل پربودازدرخت های بزرگ وقشنگ. زیر یکی ازاین درخت ها دوتاقطره خونی بودند که در یک گوشه ای روی زمین افتاده بودند ودرجای خودشان ساکت وآرام نشسته بودند وبه اطراف خود شان نگاه می کردند.

این دوقطره خون از دو رگ متفاوتی چکیده بودند،یکی ازاین قطره خون ها ازدست یک پادشاه ظالم افتاده بود و دیگری از پای یک کارگرساده که همیشه کارمی کرد.

قطره خونی که ازدست پادشاه افتاده بود بلند شده بودوداشت به اطراف خودش نگاه می کرد که ناگهان چشمش به قطره خون دیگر افتاد که درکنارچشمه بود،آرام آرام به طرف آن قطره قدم برداشت ووقتی نزدیک اورسید سلام کرد ودرکنارش نشست وشروع به حرف زدن کرد،گفت:

سلام من یک قطره خون کوچکم و از دست زخمی پادشاهی افتاده ام ، اسم تو چیست؟ وخون چه کسی هستی؟ازکجا روی زمین افتاده ای؟

قطره ی دیگر به اونگاه کردوجواب داد:

من درپای یک مردی بودم که کار او هیزم شکستن بود اوخیلی کارمی کرد تا برای زن وبچه ی خود نان دربیاورد این مرد روزی به اینجا آمد تا بعضی از درخت های این جنگل بزرگ را که پیر و خشک شده بودند قطع کند و آنها را بفروشد و با پول آن برای دخترکوچکش یک جفت کفش تازه بخرد وقتی پایش را روی یکی ازاین خارها گذاشت خاربه پای مرد رفت ومن از پای او به زمین افتادم و اینجا تنها مانده ام.

آن قطره ای که از دست پادشاه بر زمین ریخته بود به قطره کوچک دیگری گفت:قطره جان عیبی ندارد ناراحت نباش،دیگر تنها نیستی من کناره تو هستم ، بیا با هم باشیم وبا هم دیگرمتحد شویم و یک قطره ی بزرگ درست کنیم که اگر باهم باشم دیگر از هیچ چیز نمی ترسیم.

هردوتای ما با اینکه ازانسان های متفاوتی برزمین افتاده ایم ولی شبیه هم هستیم و فرقی باهم نداریم،مگراین طورنیست؟.

قطره ی دیگرجواب داد:

بله دوست عزیزم تو راست می گویی ولی ما هیچ وقت نمی توانیم باهم باشیم ما باهم خیلی تفاوت داریم.قطره پرسد منظورت ازاین حرف چیست؟

قطره ی دیگرگفت:دلیلش این است که تو از دست پادشاهی افتاده ای که راحت طلب و سیر بودوهمیشه استراحت می کردولی من از پای مردی زحمت کش وگرسنه افتاده ام،این دوانسان با همدیگرخیلی تفاوت دارند یکی پیش خدا اهمیت بیشتری دارد و دیگری اهمیت کمتری دارد همان طورکه امامان ما هم به کار و تلاش اهمیت زیادی می دادند برای همین است که متحد شدن ما ممکن نیست.

قطره ی دیگر از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد ولی پس از اینکه کمی فکر کرد دید که او راست می گوید، سپس از او خداحافظی کرد و یواش َیواش از پیش او دور شد و به جای خودش برگشت.

معایب: انسانهایی که کار وتلاش نمی کنند وبه دیگران ظلم می کنند مورد پسندهیچ کس قرارنمی گیرند.

محاسن: انسانهایی که همیشه تلاش می کنند وبه دیگران کمک می کنند در نزد مردم و خدا اهمیت بیشتری دارند.

نتیجه گیری: انسانها نیز شبیه قطره خون ها هستند،اگر چه ظاهرآنهامانند هم است ولی تفاوت زیادی باهم دارند.بعضی ازآنها راحت طلب ،ظالم و تنبل اند بعضی ها زحمت کش و شکرگذار خداوندهستند واینکه ارزش این دو گروه نزد خدا یکسان نیست.

پیشنهاد : هریک ازما سعی کنیم جزء انسانهای نیکوکارباشیم وهمیشه در جهت کمک به دیگران گام برداریم.

ندا غفاری

انشا گفت و گو شماره دو

اواخر فصل زمستان و نزدیک آغاز بهار بود. بهار حرص می خورد و می گفت: وای اول فروردین نزدیک است و باید بهار را آغاز کنم! وای باید چمنزارها را هم سبز کنم. درخت ها باید شکوفه بدهند و گل ها باید غنچه بزنند، باید خورشید را هم خبر کنم تا به من کمک کند!زمستان تا صدای بهار را شنید پرسید: می توانم به تو کمک کنم؟

بهار گفت: نه، تو نمی توانی که به درخت ها کمک کنی، به جای این که به آنها کمک کنی تا برگ های جدید بدهند، همان برگ هایی را هم که دارند خشک می کنی. به جای باران برف را می آوری، نه تو نمی توانی، نمی توانی، بلد نیستی.

زمستان گفت : اما منظور من . . .

هنوز حرفش تمام نشده بود که بهار گفت: نه، تو نمی توانی بهار را بیاوری، کار تو آوردن زمستان است. من وقت ندارم به حرف های تکراری تو گوش دهم، باید بهار را بیاورم.

زمستان از این که بهار به حرف های او گوش نداد ناراحت شد و با خود گفت: لازم نیست او به من اجازه دهد، من کاری را که باید انجام دهم، انجام می دهم.بهار برای این که روی درختان را برف پوشانده بود، نمی توانست به گل ها کمک کند.

زمستان برف های خود را آب کرد و بعد بخار کرد، بخار بالا رفت و ابر شد و از آن بالا دید که بهار خوشحال شده است که برف ها آب شده اند. در دلش گفت: او از کاری که کردم خوشحال شد، پس حتما از کاری هم که می خواهم انجام دهم خوشحال می شود.برف های بخار شده خود را که حالا ابر شده بودند باران کرد و بارید، دانه های باران به کشتزارها، علفزارها، گلزارها، چمنزارها و جنگل ها باریدند و همه جا را سبز و بهاری کردند. بعد زمستان با آخرین دانه برف پایین رفت. بهار او را دید و گفت : تو این جا چه می کنی؟

زمسـتان گفت: من برف ها را ابر کردم و بعد باریدم. اگر می گذاشتی حرفم را کامل بگویم، می فهمیدی که می خواستم به برف هایم بگویم ابر و بعد باران شوند و ببارند؛ اگر به حرف های من گوش می دادی، وقت تو با فکر کردن به چاره کار هدر نمی رفت.بهار می خواست از او معذرت خواهی کند اما دانه برف به سرعت در خاک فرو رفت.

انشا گفت و گو شماره سه

مادر اندوهگین گفت: پسرم برو و مرغ را بگیر تا سر ببریم.پسر گفت: مادر این کار را نکن. تنها دارایی ما همان است.مادر گفت: تو می گویی چه کار کنم؟ دیگر راه چاره ایی نداریم.پسر گفت:یعنی هیچ راه دیگری نداریم؟

مادر با آهی پرحسرت گفت: نه! درست است که روزی به ما یک تخم مرغ می داد اما الان هیچ چیزی در خانه برای پذیرایی نداریم. پس تنها انتخاب ما همین است.

پسر گفت : باشد.

مادر پرسید:کجا می روی؟

پسر گفت: می روم تا مرغ را بیاورم دیگر…

مادر سری تکان داد و به فکر فرورفت.. به مهمانانی که قرار است از راه دور بیایند. آنها از سر بیچارگی چیزی برای پذیرایی از آنها ندارند و مجبور شدند تنها چیزی را که دارند برای پذیرایی آماده کنند.

پسر آمد و مادر خود را مغموم و گرفته دید و برای مرغ کاسه ایی آب ریخت تا قبل از ذبح کمی آب بخورد. مادر درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود چاقو را برداشت و در حالی که بسم الله می گفت و در دل با خدای خود درد و دل می کرد چاقو را لبه گردن مرغ گذاشت و اولین قطره ی خون مرغ روی زمین چکید…

انشا گفت و گو شماره چهار

گفتگوی مداد و پاک کن

مداد گفت متاسفم ..........

پاکن گفت چرا ؟ تو هیجچ کار اشتباهی نکردی

مداد جواب داد : متاسفم چون به خاطر من اذیت می شوی، هر وقت که من اشتباه می کنم ، تو همیشه اماده ای آن را پاک کنی. ولی وقتی اشتباهاتم را پاک می کنی . بخشی از وجودت را از دست می دهی ......... و هر بار کوچک و کوچکتر می شوی

پاکن جواب داد : درست است اما برای من مهم نیست می دانی ! من برای همین ساخته شده ام ،من ساخته شده ام تا هر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که می دانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت . من از شغلم رضایت کامل دارم ! پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار من اصلا دوست ندارم تو را ناراحت ببینم .

گفتگو بین مداد و پاکن برای من الهام بخش بود .

والدین مانند پاکن هستند ....... و فرزندان مانند مداد آنها همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک می کند

حتی گاهی اسیب می بیند و کوچکتر و پیرتر می شوند و عاقبت از دنیا می روند

اگر چه فرزندان جایگزین دیگری (همسر ) می یابند ولی والدین همیشه از انچه برای فرزندانشان کرده اند شادمانند ..... و هیچگاه دوست ندارند عزیزشان را نگران و ناراحت ببیند

در تمام طول زندگی من یک مداد بوده ام و این موضوع که والدین مانند پاکن هر روز کوچک و کوچکتر می شوند مرا پر از درد و رنج می کند چون می دانستم که یک روز انها را من را ترک خواهند کرد و

خرده های پاکن تنها چیزی خواهد بود که به خاطر م بیاورد روزی چه کسی را داشتم ..........

انشا گفت و گو شماره پنج

مهر ماه شد وبعد از سه ماه تعطیلی مدرسه ها باز شدند .چشمان تخته سیاه به روی یار دیرینش گچ باز شد . گچ سلام داد وگفت : سلام دوست قدیمی حالت چطوره .بازحمتای ما چطوری .تخته سیاه گفت :سلام دوست عزیز خوب رفتی وپشت سرت را هم نگاه نکردی نگفتی دلمون از غصه ترک بر می داره .نگفتی ما هم دوستی داریم .خیلی دلم برات تنگ شده بود .من دیگه به تو ومعلم ودانش آموزا عادت کردم .دوری شما اذیتم می کنه .دوست دارم آقا معلم باز تورا دستش بگیره وبا تو خیلی خوش خط اون بالای بالا بنویسه بسم الله الر حمن الر حیم یا اگه خواست فارسی بنویسه بنویسه به نام خدا .

گچ گفت : رفیق راستش من هم دلم برای نوشتن خانم وآقای معلم و شاگردانش تنگ شده .دوست دارم اون ها منو دستشون بگیرن و درس ها رو یکی یکی به دانش آموزا یاد بدن .دانش آموزا هم بیان و با من مساله های ریاضی وعلوم را حل کنن.هیچ هم فکر نکنن که با نوشتن اون ها عمر من تموم میشه نه این طور نیست .من با درس هایی که اونا یاد می گیرن در وجودشون زنده می شم و حس می کنم که به بهترین نحو به وظیفه م عمل کردم .

تخته سیاه گفت :آه چه قدر لذت بخشه که هر روز جمله ی زیبایی از پیامبر و امامان معصوم با خط خوش روی من بنویسن تا بچه ها یاد بگیرن . گچ گفت : وقتی معلم خوشنویسی منو تو دستش می گیره می خوام بال در بیا رم و کمکش کنم تا زیباترین خط رو با من بنویسه . تخته گفت : منم بگم که با نوشتن وپاک کردن وباز نوشتن وپاک کردن هیچ خسته نمی شم .خدا کنه همیشه کار ما رو به راه باشه و در یاددادن ویاد گرفتن بچه ها سهیم باشیم .خوب شد که دوباره مدرسه ها باز شد و ما دو یار قدیمی همدیگه رو دیدیم . خوب دیگه ساکت مثل این که آقا معلم اومد .

انشا گفت و گو شماره شش

چشمه آرام آرام پیش میرفت، شاد بود....برای چه؟؟برای اینکه درحال راه یافتن به دامنه ی کوه بود... مدت ها بود که سعی میکرد از دل سنگهای سخت بگذرد و بر روی زمین خاکی راه یابد...درست،کوچک بود،اما دلش مانند اقیانوس بزرگ بود...

همین طور که با شادی و آرامش پیش میرفت،ناگهان به سنگی سخت برخورد کرد؛ سنگ برگشت،تا چشمش به چشمه افتاد، گفت:"چه چشمه ی کوچکی!میخواهی رد شوی؟؟؟" چشمه که امیدی مبهم در قلبش احساس میکرد گفت:"بله میخواهم رد شوم؛میشود لطف کنی و کمی جابجا شوی؟" سنگ خنده ی کوتاهی کرد و گفت:"شوخی میکنی؟...من نمیتوانم جابجا شوم...بیشتر بدنم زیر خاک است...سال هاست که سعی میکنم تکان بخورم،اما نشد که نشد..."چشمه که تعجب کرده بود پرسید:"برای چه میخواستی جابجا شوی؟"

- درست است جنس بدن من از سنگ است،اما دلم که سنگ نیست...سالها پیش خانواده ای داشتم و با هم زندگی میکردیم؛روزی سیلی خفیف آمد و همه ی اعضای خانواده ام را با خود برد؛من فکر میکردم میتوانم با آنها همراه شوم تا اگر نابود شدند،من هم پیششان باشم و اگر نجات یافتند، با هم زندگی کنیم، اما....

-- اما چه؟

- فکر میکردم آب روان میتواند مرا تکان دهد...خودم سعی نکردم تکان بخورم...برای همین جا ماندم...ماندم و تا به حال به جای نان شب، غصه ی انها را میخورم...

-- من میتوانم کمکت کنم؛ سعی خودت را بکن، من هم سعی میکنم و تو را هل میدهم...با هم همراه میشویم تا هم تو خانواده ات را پیدا کنی و هم من تنها نباشم...

- نه...فکر نمیکنم تاثیری داشته باشد، باید تا آخر دنیا همین جا بمانم، این جزای سنگ بودنم است؛ خوش به حال تو که چشمه ای و زلالی!

-- امید خود را از دست نده. سعی کن، کمی سعی کن!

ناگهان سنگ حس کرد سبک شده است، حس کرد دیگر سنگ نیست و با چشمه همراه شد...او آزاد شده بود،او از آن زندان سنگی رها شده بود؛ و تنها، گل سرخی در آن نزدیکی بود که دید چگونه سنگ شکاف برداشت . آب زلال از آن جاری شد...

انشا گفت و گو شماره هفت

هوا خنک بود،انگار باران می خواست ببارد.صدای رود خانه بسیار لذت بخش بود.چمن هایی که تکان تکان و در باد می رقصیدند،چه شیرین است این لحظه.

روی چمن های کنار رودخانه نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم،ناگهان نسیم خنک بهاری آرام آرام دست نوازشش را روی موهایم کشید و صدایم زد.موهای لختم که شلخته روی پیشانی ام ریخته بود را کنار زد و شروع کرد به اینطرف و آنطرف چرخیدن،همچنان مرا نگاه می کرد،بعد از کمی مکث گفت:دیگر باید برم.و سپس جلوتر آمد و گفت:بهتر است زود به خانه بروی.تعجب کردم،پرسیدم:چرا؟گفت:خانم باران قرار است بیاید،من که سردم شده.

این را گفت و ثانیه ای بعد قطره ای کوچک روی پیشانی ام ریخت،با کمی لبخند به خانم باران سلام کردم،او هم با مهربانی و مودبانه جواب سلام مرا داد،خانم نسیم با لبخند همیشگی اش بسیار آرام و زمزمه وار با من خداحافظی کرد و سریع رفت،حال من ماندم و خانم باران.

خانم باران همانطور که در آسمان ایستاده بود به من گفت:من هرجا می روم همه ی انسان ها یا آنقدر لباس گرم می پوشند یا چتری روی سرشان می گیرند که نمی گذارند من صورتشان را ببینم و از دیدنشان لذت ببرم.راستی تو چرا نمی روی به داخل خانه و لباس گرم بپوشی؟ با لبخندی به او نگاه کردم و سپس گفتم:چون من میزبان شما هستم،پس دلیلی نمی بینم مهمانم را رنجور کنم یا از دست او فرار کنم و یا خودم را از او بپوشانم.

خانم باران از حرفم خیلی خوشحال شد.بعد از کمی صحبت او هم دیرش شد و باید می رفت و به کار هایش می رسید.

با خانم باران خداحافظی کردم و او هم رفت.حال من ماندم و رودخانه و بوی چمن ها و خاک های خیس و نمناک.

مقالات بروز کشوری...
ما را در سایت مقالات بروز کشوری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان maghale بازدید : 216 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 16:27