خانم بس...

ساخت وبلاگ
خانم بس

در بسته شده بود, بسته شده بود و دنیا مانده بود پشت در مانده بود چه کند دخترها هم مدرسه بودند تازه اگر هم بودند که کلید نداشتند, روسری و مانتو هم تنش نبود

در بسته شده بود، بسته شده بود و دنیا مانده بود پشت در! مانده بود چه کند! دخترها هم مدرسه بودند تازه اگر هم بودند که کلید نداشتند، روسری و مانتو هم تنش نبود، یک لحظه آمده بود بیرون تا از مریم خانم واحد روبرویشان سیب زمینی بگیرد که یک لحظه، با یک نسیم ملایم در بسته شد!! نمیدانست چه کند ، در ِمریم خانم را دوباره زد و با شرمندگی جریان را گفت و ازش مانتو روسری گرفت حالا چه کند ؟ محمد هم که رفته بود اهواز ماموریت . باید زنگ میزد مادرش ، رویش نشد از مریم خانم پول هم بگیرد فقط اجازه خواست زنگ بزند به مادرش . دنیا دختر بزرگ ناهید خانم بود ، نیازی نشد به ناهید خانم زنگ بزند، ناهید خانم خودش آمد ، دلش هوای نوه هایش را کرده بود یهویی و بی خبر آمده بود ، از سروصدا ی دنیا و باز بودن در ِ مریم خانم متوجه شد که دنیا چه دسته گلی آب داده . رفت سر کوچه ی دخترش و کلید سازی را که میشناخت آورد در را به هزار زور و بلا باز کردند و ناهید خانم30 هزار تومن به کلید ساز داد . دنیا که آه در بساط نداشت ، وضعشان هیچ خوب نبود ، خانه ای را هم که در آن مینشستند ناهید خانم با حقوق کارمندیش خریده بود ، برای روز مبادا و داده بودش اجاره ولی وقتی دید دخترش اجاره نشین است و دریک خانه ی اجاره ای ته توهای خاک سفید مینشیند دلش رضا نداد اجاره بگیرد ، مستاجر را فرستاد رفت و خانه را داد به دخترش . وارد خانه که شدند بوی نا همه جا را پر کرده بود . ناهید خانم رو کرد به دخترش که :

«دختر آخه تو مگه سر کار میری که خونه زندگیت این شکلیه ؟!! یه نگاه به خودت تو آیینه بنداز ، کولی های خیابون از تو مرتب ترند ! یه دستی به سر و روت بکش مادر ، یه شونه به موهات بزن ببین همه ی موهات کرک شده، خودتو ول کردی نگاه کن بعد از زایمانت شکمت دیگه برنگشته سر جاش حالا اینا به کنار دختر به خونه زندگیت برس تو دوتا دختر داری ، من اگه خونه زندگیم بهم ریخته بود سه تا دختر داشتم و سر کار میرفتم .»

دنیا گوش نمیداد یا بی تفاوت شده بود چندان مشخص نبود . ناهید خانم دست به کار شد . رفت توی آشپز خانه ، غذاهای مانده را که مگس دوروبرش وز وز میکردند را ریخت دور ، ظرفها را شست ،یخچال را تمیز کرد و یک عالم خیار گوجه ی گندیده ریخت دور ، زمین را تی کشید و چایی دم کرد .آمد توی هال ، همه جا را تند تند جمع آوری کرد ، خانه کمی شکل خانه را گرفت ، توی اتاق دخترش اما نرفت چون نمیدانست آنجا را چطور سامان دهد . اما دخترش را فرستاد حمام تا بوی عرق از تنش برود . برای خودش چای ریخت و نشست .داشت فکر میکرد کجای کار را اشتباه رفته که بچه هایش اینطور شدند !! به عکس عروسی ِ دنیا که روی دیوار بود خیره شد ، دخترش اینجا فقط هجده سال داشت ، زیبا بود و بلند بالا با چشمان درشت قهوه ای رنگ ، شاداب و با طراوت، انگار که دخترش را برده باشند و به جای آن این زن سی و پنج ساله ی پریشان حال را به جایش آورده باشند !! به خودش فکر میکرد و اینکه چطور همیشه در حال دویدن بود که اینکه تا درسش را تمام کرده بود رفته بود سرکار و سه تا دختر را به دندان گرفته و بزرگ کرده بود . بعضی وقتها فکر میکرد ای کاش سر کار نمیرفت فکر میکرد که دخترها را تنها گذاشته . ناهید خانم همیشه در حال دویدن بود ، برای کار برای پول برای غذا درست کردن برای بچه ها و شوهرش. همیشه حواسش به غذا و لباسشان بود تا آنجا که میتوانست بهشان بها میداد حتی دختر دومی را فرستاد کلاس خیاطی ، کوچیکه راهم فرستاد آریشگری یاد بگیرد که هردو تا تا حدودی هم یاد گرفتند، اما باز هم حس میکرد دخترهایش انگار گیج اند ، انگار در دنیای دیگری سیر میکنند ، این بزرگه را اما هر کار کرد که چیری یاد بگیرد نشد ! دیپلمش را هم به زور گرفت . دنیا اما دوست داشت لباسهای مد روز بپوشد ، کیف و کفش جدید بخرد ، عاشق لوازم آرایش بود دوست داشت موهایش را رنگ کند . ناهید خانم تا آنجا که میشد با هوس های دخترش راه می آمد ولی یه جاهایی نمیتوانست تازه نمیدانست با اکبر شوهرش چه کند که همش با دنیا جنگ و دعوا داشت ، غیرتش گل میکرد که این گیس بریده چرا بزک میکند چرا هی کیف و کفش میخرد ؟! اکبر معتقد بود زمانی آدم باید کفش جدید بخرد که کفش قبلیش پاره شده باشد ، یا گیر میداد که چرا فلان دوستش این شکلیست . حتی یکبار سر آرایش کردن دنیا را گرفته بود به باد کتک ! آخ که چقدر دلش پسر میخواست ، دلش میخواست هر سه تایشان پسر بودند ، غم دختر آدم را هلاک میکند. حسرت و آرزوی ِ پسر داشتن مانده بود به دلش . دختر کوچیک ِ را هم به هوای پسر آورده بود که زد و دختر شد . گرچه بچه عزیز است اما ناهید خانم تا مدتها افسرده بود و دل دماغ نداشت به خصوص که مادر شوهرش هم مدام نیش میزد . دنیا را هیجده سالگی شوهر داده بود ، مجبور بود بس کم با پدرش بگو مگو داشتند ، اکبر میترسید دخترشان دسته گلی به آب بدهد .آنقدر که حتی در راه مدرسه یکی دوبار تعقبیش کرده بود و فهمیده بود که دخترشان با یک پسری حرف زده ، قیامتی شده بود ، آن زمان دندانهای دنیا را اورتدنسی کرده بود با هزار تا قرض و قسط و اکبر بی انصاف چنان کوبیده بود تو دهن دنیا که سیمها پاره شده بود و خون فواره زده بود . چاره ای نداشت خواستگار ِ یه دوازده سالی از دنیا بزرگتر بود ، اولش که آمدند برای دنیا همه چیز خریدند ، همه کار کردند و دخترِ هم راضی شده بود هر چه بود برایش کیف و کفش و لباس مد روز میخریدند و تازه دنیا میتوانست موهایش را هم رنگ کند ، رضا داد و شوهر کرد . شوهرش اما دستش تنگ بود ، حمایت ناهید خانم و پدر شوهر نبود نمیتوانستند بگذرانند . به هر حال هر چه بود میگذشت ، دنیا شب را به صبح میرساند و صبح را به شب ، ناهید خانم دست تنگی دختر را میدید اما کاری بیش از این از دستش بر نمی آمد . همین بود که ناهید خانم دختر نمی خواست ، پسر بودند اینهمه غم نداشتند . دنیا از حمام در آمد ، با همان نگاه ِ مات ، دخترهایش هم از مدرسه برگشته بودند . محیا و مهسا ، دوسال با هم فاصله داشتند . محیا گفت : « سلام مامان ناهید ، خوش اومدی ، به به چه بوهای خوبی ، تو درست کردی ؟ مامان دنیا بیداره ؟» رو کرد به مادرش « عه ، سلام مامانی حموم بودی ؟ چه عجب که بیداری!!»

مامان ناهید به این دخترت بگو که اینقدر نخوابد هروزتا ساعت 1 اینا که ما برگردیم از مدرسه خواب است ! تو بهش بگو. محیا 12 ساله بود ، پوستش سفید بود و موهایش بور با چشمانی هوشیار و تیره رنگ . مهسا کوچکتر بود 10 ساله بود به نسبت سنش ریزه بود و نحیف و کم حرف . ناهید خانم برای بچه ها غذا کشید و با لذت مشغول تماشای خوردنشان شد و در همان حال از درسهایشان پرسید ، محیا گفت : «مامان ناهید عالیه ، چی ریختی تو این غذا ؟ مامان ناهید شب نرو ، بمون پیش ما ، اصن شب تو تخت من بخواب ،مهسا ریاضی شده یک، یعنی تک گرفته ، اصلا درس نمیخواند، مامان فردا باید بیایی مدرسه .» مهسا بغض کرده بود از اینکه آبرویش جلوی مامان ناهید رفته بود خجالت میکشید. ناهید خانم رو کرد به دخترش که دختر مگر تو از صبح خانه نیستی ؟ چرا با مهسا کار نمیکنی ؟ دنیا هم در جواب گفت : « عه مامان ، خودش باید بخواند ، من که نباید به جایش امتحان بدهم !» ناهید خانم با غرولند گفت :«امتحان دادن خودتم دیدیم ، چه به روز من آوردی برای یه دیپلم .» دنیا نشست سر سفره ، ناهید خانم برایش غذا کشید تا در خورشت را باز کرد که برای دنیا خورشت بریزد دختر ش آورد بالا و با سرعت خودش را رساند به دستشویی ، ناهید خانم نگران خودش را رساند به در ِ دسستشویی دنیا که آمد بیرون سئوال پیچش کرد دخترش یکبار دیگر حامله بود !! با یک دست محکم زد به پشت ِ دستش ، سرش گیج میرفت . به دنیا گفت : « مگر تو قول ندادی که حواست هست که مواظبی ؟ آخر با این وضعیت مگر این دو تا کم ات بودند؟!»

دنیا در حالی که گریه میکرد و سرش هنوز به خاطر استفراغ هایی که کرده بود سنگین بود جواب داد: «جاریم حامله اس مامان ، پسر حامله است »

صبا عرب زاده

مقالات بروز کشوری...
ما را در سایت مقالات بروز کشوری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان maghale بازدید : 181 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 13:57