انسان در جستجوی خویشتن

ساخت وبلاگ

جستجوی حقیقت(Truth) برای فرد، ممکن است این خطر را داشته باشد که مطالبی را کشف کند که از دانستن آن نفرت دارد. جستجوی حقیقت مستلزم وجود چنان رابطه ای بین فرد با خویشتن است، که به او این جرات را بدهد تا از باورهای معمول و آشنای خود دست بکشد.

اگر کسی در جستجوی حقیقت، واقعیت(Reality) و برخی ویژگی های روانی خود را نادیده بگیرد، یعنی بخواهد دادرسی باشد که از فراز کوه و کاملا فارغ از وجود خویشتن، به قضاوت بنشیند، او نیز سخت گرفتار وهم و پندار خواهد بود. چنین آدمی تصور می کند آنچه را که خودش حقیقت دانسته، حقیقت مطلق است و علاقه ها و گرایش های شخصی، به هیچ وجه، در نظر و قضاوت او دخالت نداشته است.  چنین آدمی سخت متعصب، جزم اندیش و خطرناک خواهد بود.

فقط موضوعات فنی را می توان فارغ از نیازها و کشش ها و کوشش های انسانی، بصورت تجریدی(Abstract) مورد تحقیق و مطالعه قرار داد.

آنچه در جهان به صورت عینی دیده می‌شود، واقعیت نام دارد. حقیقت مفهوم و اصطلاحی است برای اشاره به اصل هر چیز.

آینده، گذشته و حال

بسیار هستند کسانی که در حالت ناخشنودی و بی هدفی، به جای اندیشیدن به حال، ذهنشان را به آینده مشغول می دارند و بهبود وضعشان را به آینده واگذار می کنند، مثلا به خود امید می دهند که با ازدواج، یا تمام کردن تحصیلات، یا بدست آوردن شغل مناسب، وضعم خوب خواهد شد. چنین امیدی به آینده، مانند ماده مخدر، استفاده خلاق از زمان حال را نابود می کند.

البته توجه به گذشته نیز می تواند مانند توجه به آینده حالت فرار از واقعیت زمان حال را داشته باشد. مثلا در رویارویی با مشکلات فعلی به خودش بگوید : آن گذشته ها چه خوب و راحت بودیم، و با این حرف ها ذهنش را آرام کند.

همان طور که دل بستن به آینده را می توان راه فرار آدم های «ساده اندیش» از واقعیات حال دانست، توجه بسیار به گذشته را می توان راه فرار آدم های «فرهیخته و اندیشه ورز» از حال به حساب آورد؛ این افراد فرار از حال به آینده را قدیمی و ساده اندیشی می خوانند، اما توجه به گذشته را، به این دلیل که مشکلات روانی هر کس در گذشته و کودکی او ریشه دارد، کاملا معقول می پندارند.

ممکن است شخص تصور کند زندگی در دوران های گذشته مثل دوران یونان باستان، دلپسندتر از زندگی در زمان حال است، اما در واقعیت می دانیم آرزوی زندگی در هر دورانی غیر از دورانی که الان در آن به سر می بریم خیال پردازی است، و از درک نادرست رابطه انسان با زمان ناشی می شود.

جالب اینکه بیشتر کسانی که در پنجاه سالگی غصه از دست دادن جوانی را می خورند، همان هایی هستند که در بیست سالگی، زندگی مطابق میل شان را به آینده موکول می کردند.

آزادی و قدرت درون

از دست دادن آزادی، در دل نفرت ایجاد می کند. در افراد روان رنجور، غالبا اوضاع و احوال تلخ، شخص را مستاصل کرده و خشم و نفرت تنها پناهگاهی است که او می تواند در آن غرور و احترام به خود را زنده نگه دارد.

وقتی مردم آزادی خود را سلب شده می بینند، خشم و نفرتشان به سمت چیزی یا کسی هدایت می شود، به همین دلیل حکومت های استبدادی برای خشم و نفرت مردمشان چیزی را تراشیده و تبلیغ می کنند. مثلا در زمان هیتلر، یهودی ها و ملت های دشمن، سپر بلا شده بودند. در دوران حکومت استالین خشم و نفرت مردم روسیه علیه کشورهای جنگ افروز غرب دامان زده می شد.

حکومت هایی که آزادی مردمشان را سلب می کنند، باید نفرت آنان را به طرف آدم ها و گروه های خارج سوق بدهند، و گرنه مردم یا طغیان می کنند، یا دچار روان رنجوری و روانپریشی شده، یا مردمی نخواهند بود که کشورشان را از آن خود بدانند و برایش به جنگ بروند.

هیچکس نمی تواند به عشق و اخلاق و آزادی واقعی برسد، مگر اینکه صادقانه و واقع گرایانه با نفرتها و آزردگی های خاطر خود آشنا باشد، و اولین گام این است که شخص بداند از چه کسی یا چه چیزی نفرت دارد.

آزادی، عصیان و نافرمانی نیست، اما نافرمانی حرکتی است در جهت و سمت و سوی آزادی.

فرو ریزی رسم و قاعده و قانون از قرن ۱۹ آغاز شد، معیارها و ارزش ها در هم ریخت، همه چیز دگرگون شد و حالا ما احساس تهی بودن و سرگردانی می کنیم. آدم عاصی و طاغی فقط از بهم ریختن معیارها و آداب و رسوم احساس نیرو می کند و به فکر ساختار پردازی و ایجاد رسم و راه تازه نیست؛ باید دانست آزادی واقعی هرگز بدون قبول مسئولیت بدست نمی آید.

من نمی دانم چرا این اضطراب وجود دارد که اگر نظام کهنه اقتصاد آزاد کنار گذاشته شود، آزادی از بین خواهد رفت. شاید یک دلیلش این باشد که آدم های امروزی آنچنان آزادی روانی خود را تسلیم جریانات عادی و کارهای روزمره و عرف جاری اجتماع کرده اند، که احساس می کنند تنها آزادی ای که برایشان باقی مانده، رقابت و پیشرفت در امور اقتصادی است. یعنی اگر افراد طبقه متوسط نتوانند هر از چندی اتومبیل تازه ای بخرند، به خانه بزرگتری نقل مکان کنند، و در و دیوار خانه را تا اندازه ای متفاوت از خانه همسایه رنگ کنند، ممکن است احساس کنند که زندگیشان بی هدف و وجودشان به عنوان انسان نفی شده است.

وزن و اهمیتی که مردم برای رقابت در نظام اقتصاد آزاد قائلند، نشان می دهد که تا چه اندازه از درک آزادی واقعی و معنی آن دور هستند.

خود آگاهی و آزادی مثل دو روی یک سکه هستند، هرچه خود آگاهی شخص کمتر باشد، افکار و رفتارش کمتر آزادانه و از آن خودش خواهد بود. سقراط درست گفته که پذیرش نادانی آغاز خردورزی است. انسان فقط زمانی خواهد توانست با استفاده از توانایی ذاتی خود خلاقانه عمل کند، و از محدودیت های خود فراتر برود، که محدودیت های خود را بشناسد و فروتنانه و صادقانه آن را بپذیرد.

از آگاهی تا عمل

آگاهی از مسئولیت به خودی خود معادل تغییر نیست؛ بلکه نخستین گام در فرایند تغییر است. تحول درمانی، باید خود را در عمل نشان دهد، نه در دانستن یا قصد کردن یا خیال کردن. دانستن و عمل نکردن با ندانستن یکی است.

روانکاوان اولیه چنان به یکی بودن خودشناسی و تغییر معتقد بودند، که رسیدن به شناخت را نقطه پایان درمان می دانستند و اگر تغییری اتفاق نمی افتاد، اینطور نتیجه گیری می شد که بیمار به بینش کافی دست نیافته است. درمانگر باید در پی عمل باشد. یک روانکاو معمولا نسبت به متوسل شدن به اراده، حس خوبی ندارد، جمله هایی مثل: باید بیشتر تلاش کنی، آدم باید به خودش کمک کند، هیچ کمکی به فرد نمی کند.

مدل فرویدی ذهن، بر اصول هلمهولتز(Helmholtz) بنا شده است، اصولی جبری و زیستی، که بر اساس آن نیروهای فیزیکی–شیمیایی بدن به نیروی جاذبه و رانش تبدیل می شوند وما را به فعالیت واداشته و کنترل می کند. فروید سرسختانه بر این مطلب پای می فشرد و می گفت: بشر به دست ناخودآگاه زیسته می شود. از دید وی اعتقاد به آزادی و انتخاب، مطلقا غیر علمی است.

به قول می: انسان فرویدی به غیر از سائق با چیز دیگری به جلو رانده نمی شود. رفتار تنها یک حامل و نتیجه تاثیر متقابل نیروهای درونی انسان است، ولی اگر این دیدگاه درست باشد، یعنی همه فعالیت های روانی و جسمانی انسان جبری و از پیش تعیین شده باشد، در آن صورت چه کسی می تواند بیشتر تلاش کند، یا عزم راسخ یا شجاعت از خود نشان دهد.

درمانگری که در کار بالینی، دیدگاه جبری-علمی را اتخاذ کند، خیلی زود با یک مشکل جدی مواجه می شود، در مدلی که انسان به اجزای در هم تنیده من و فرامن و نهاد تقسیم می شود، جایگاه غایی مسئولیت کجاست؟

هدف روان درمانی این است که بیمار را به مرحله ای برساند که بتواند آزادانه انتخاب کند. فروید در کتاب من و نهاد، که در ۶۷ سالگی نوشت، اشاره می کند: وظیفه درمانگر این است که آزادی انتخاب راه را، به ایگوی بیمار نشان دهد. این جمله بهترین شاهد بر آنست که خود فروید مدل جبری انسان را نپذیرفته است. به قول می: جزء چگونه می تواند آزاد باشد وقتی کل آزاد نیست؟

بعضی درمانگران اشتباها اینگونه با این معضل کنار می آیند: گرچه انسانها احساس ذهنی و درونی آزادی را تجربه می کنند، با وجود این، کل ماجرا خیال باطل است و به اندازه مابقی حالات ذهنی، جبری است.

توماس هابز(Thomas Hobbes)، یکی از فیلسوفان سیاسی برجسته انگلستان، حس آزادی انسان را توهم خودآگاهی می نامد. اسپینوزا(Baruch Spinoza)، یکی از بزرگ‌ترین خردگرایان فلسفه قرن هفدهم و زمینه ساز ظهور نقد مذهبی و همچنین عصر روشنگری در قرن هجدهم، می گوید: یک فرد خودآگاه و با احساس که بوسیله نیروی خارجی به جلو رانده می شود، باور می کند که کاملا آزاد است، و بوسیله میل و اراده خود به حرکت در می آید.

روان درمانگرانی که معتقدند آزادی حالتی ذهنی و توهمی است؛ وقتی می گویند روان درمانی زمانی موفق است که بیمار احساس کند توانایی بیشتری برای انتخاب کردن دارد، در واقع اعلام می کنند که هدف روان درمانی خیالی باطل بیشتر نیست، لذا به گفته می، این دیدگاه نسبت به فرایند درمان کاملا با ارزش های اساسی و زیربنایی روان درمانی، یعنی جستجوی حقیقت و خودآگاهی مغایر است.

منابع :

  1. انسان در جستجوی خویشتن، رولو می، مترجم مهدی ثریا، نشر دانژه.
  2. روان‌درمانی اگزیستانسیال، اروین یالوم، مترجم سپیده حبیب، نشر نی
* درود بر شما که با حمایت خود و دعوت دیگران به مطالعه این مطلب و دیگر مطالبم، به من انگیزه می دهید. لطفا در کامنت ها و مباحثات شرکت کنید و پرسشگر باشید.  جهت مشاوره تلفنی یا حضوری با شماره ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸ در واتس آپ هماهنگ نمایید. همچنین می توانید با شماره ۰۹۱۲۰۷۲۸۷۱۲ تماس بگیرید. *

تعداد بازدید : ۹۶

مقالات بروز کشوری...
ما را در سایت مقالات بروز کشوری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان maghale بازدید : 218 تاريخ : دوشنبه 9 تير 1399 ساعت: 0:28